به مناسبت گرامیداشت عید مبعث مسابقه شعرخوانی و معماهای قرآنی در کتابخانه برگزار شد و در پایان به سه گروه برتر جوایزی اهدا شد.
شرکت کنندگان در گروه های چند نفره با اجرای نمایش و شعرخوانی لحظات خوشی را در کتابخانه گذراندند!
به مناسبت عید مبعث
مسابقه شعر خوانی در کتابخانه ویژه کودکان و نوجوانان
بهترین اجرای شعر در کتابخانه همراه با طرح معماهای قرآنی
به شب تو غار حراء شنیده شد یک ندا
بخوان محمد(ص)بخوان بهش میگفت اون صدا
غار شده بود پر از نور دنیایی از ستاره
بخوان محمد(ص) بخوان صدا پیچید دو باره
گفت تو جواب محمد(ص) چه چیزی رو بخوانم؟
گفت با صدایی لرزان: خواندن نمیتوانم!
فرشته گفت به نام پروردگارت بخوان
من جبرییل اویم تویی رسول زمان
بود بیست و هفت رجب که شد محمد(ص) نبی
بود روز مبعث که شد پیامبر آخری
خدیجه (س)و علی(ع) زود ایمان آوردن به او
اونها بودن اولین مسلمان خدا جو
به جای بت پرستی آورد خدا پرستی
با آیه های روشن رفتن به جنگ پستی
به بهترین اجرای شعر در قالب گروه های دو، سه یا چهارنفره هدیه ای از طرف کتابخانه اهدا خواهد شد.
زمان: یکشنبه 27 اردیبهشت ساعت 3بعداز ظهر در کتابخانه
(شما می توانید از روش های خلاقانه مانند درست کردن نشریه، استفاده از لباس و وسایل مختلف، کشیدن نقاشی و ... هم در اجرا استفاده کنید)
به مناسبت گرامیداشت هفته معلم و روز پدر ، مسابقه نقاشی و بادکنک همراه با جشن و پذیرایی و اهدای جوایز به برگزیدگان در کتابخانه برگزار شد...
در حوالی بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از
قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر
آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را
به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف بکنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با
کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می
کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع
شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:
البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می
دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که
حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ی
عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم
گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان
بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. در آن
اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده
بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط
شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا
خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم
را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد،
بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
عرفان نظر آهاری